به شهر من یکی مهربان دوست بود | ||
سلام مهربانم قریب به سه هفته هست صدایت را دیگر نمی شنوم و شورانگیزی کلماتم در زبانم الکن مانده است.ایام را به سختی می گذارم و از روی عادت نفس می کشم.نمی دانم چگونه ایی؟ احوالت به سامان هست یا همچو من بی سامان ، سرگشته از بودن حبی در دل و بغضی در گلو.اما به قول ایام قدیم و به رسم مالوف " گل من نبینم زردی تو "" خانه ای داشتم در دلم پر ز نقاشی آبرنگ آسمانی زیبا ،ابرهای رنگ رنگ کندویی پر ز عسل،حوضی پر از ماهی قاصدکهایی خوش خبر ،آفتابگردان ،هر چه خواهی گلستانی از ذنبق ، بوستانی از نرگس و ریحان رودی جاری از دوستی، مواج از مهربان پرندگانی همه زیبا بلبلانی خوش از الحان نسیمی شور انگیز و دلی بی سامان بیدهایی افشان ،سروهایی بلند دستانی منتظر پشتی خمیده چون کمند خاطراتی خوش ،چهره ایی معصوم راضی از خود اگر چه بودم مغموم ناگهان دلم شکست ،اشکم چکید برگ ریزان شد در دلم ،بیچاره بید سرو خمیده گشت و شقایق بر باد کندو واژگون و نبود بر زخم دلم هیچگونه پاد مهربان نقاشی ام را سودا کرده بود آبرنگم را دیگر سیاه قلم کرده بود بلبلان در لکنت و قاصدکها بر منقار بوم سر بر گریبان و متحیر از این ایام شوم [ یکشنبه 89/3/2 ] [ 4:13 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |