به شهر من یکی مهربان دوست بود | ||
به شهرمن یکی مهربان دوست بود توگویی که با من به یک پوست بود صداقت را در میانه ،پا نهادیم تعلق ز بیگانه به یکباره وانهادیم ساقی و میخانه ام مهربان نام گرفت باقی و گلخانه ام از او جام گرفت او شمع بود و من گرد او همچنان پروانه من در برش دو تا بودم و او بود همان یگانه دردانه من،گوی دل را به سختی ربود از آن دم بر دلم دیگر قراری نبود رنگین کمان دوستی در اوج طنازی می نمود اما مهربان در دلش با دلم بازی می نمود مهربان گویی دلش مطبق گشته بود تاریخ دلم در دلش رو به پایان گشته بود چو هشت و سه گردیده بود هشت ونه دیگر کاه کَه وکوه گردیده هست کُه میخانه ام ساکت و پیاله ام بشکته بود دلم در اندوهی سخت به غم نشسته بود مرغ دل به تن دیگرجانی نداشت مهربان از این مسلخ دیگر باکی نداشت دیگراز قندی تا به لندن راهی نبود درتنم سوز شمع و جز اندک کاهی نبود چون سوز شمع برکاه دل هرمان گرفت از دود آن این دل نوشته جان گرفت به شهرمن یکی مهربان دوست بود توگویی که با من به یک پوست بود [ چهارشنبه 89/7/21 ] [ 5:15 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |