سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به شهر من یکی مهربان دوست بود
قالب وبلاگ
لینک دوستان

دیروز برای کاری جایی رفته بودم در آنجا به دنبال گمشده ایی بودم،گم شده ایی که همیشه به دنبالش بودم،یه دوساعتی در آنجا بودم با چند نفر در زمان برگشت در آسانسور مشغول صحبت از محتوای جلسه بودیم از آسانسور آمدیم بیرون چند قدمی رفتیم به ناگاه دلم لبریز از آشوب شد برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم و نگاهم در نگاه گم شده ام گره خورد.توان صحبت از من گرفته شده بود حتی در حد سلام کردن،از خود برون شده بودم ،صحبتهای دوستانم در گوشم دیگر نامانوس شده یود،ضربان قلبم تند شده بود بر پیشانیم عرق نشسته بود.تمام خاطرات گذشته با سرعت تمام از دیده گانم  می گذشت تا رسیدن به خودرو با تک تک قدم هایم خاطراتش برایم تکرار می شد.در فکر خاطرات گذشته بودم،ناگهان یاد همین جمله از زبان خودش افتادم "خاطره" دوسال پیش در همین موقع ها بود در خیابان مستوفی نزدیک یکی از پله های منتهی به خیابان ولیعصر قدم میزدیم ،دیدم مهربان ساکت است وآرام ،پرسیدم به چه چیز فکر می کنی؟ گفت دارم خاطره جمع می کنم. پرسیدم خاطره برای چی ؟مگه قراره چیزی بشه؟ دیدم ساکت هست و با تمام وجود نفس می کشه گویی تمام طول خیابان مستوفی رو در ریه های خودش فرو می کشید تا در تمام وجودش بنشیند.

دیروز در خیابان مستوفی بودم با تمام وجود نفس می کشیدم و خاطراتم را زیرو رو می کردم ، هوا خوب بود و هوای دلم به شدت غمگین،بوی مطبوع باران می آمد و بوی دل انگیز مهربان نبود. ولی خاطراتش ،صدای قدم هایش و صدای نفسش که پر بود از دوست داشتن همچنان آنجا بود.

مهربانم همیشه دوستت دارم


[ یادداشت ثابت - دوشنبه 91/2/12 ] [ 10:18 صبح ] [ ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 45021