سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به شهر من یکی مهربان دوست بود
قالب وبلاگ
لینک دوستان

آرام اما بیقرار در گوشه ای با خود خلوت کرده و زانوی غم در بغل
و به حسرتهای خود فکر می کنم.ناگهان تصمیم می گیرم کاسه نیاز به دست بگیرم و از
رهگذران جاده عشق،مهربانی و صداقت طلب
کنم.شب بر کاسه شکسته ام که می نگرم می بینم خالیست ،آهی از ته دل دل می کشم و گرسنه
از مهر و محبت سر بر بالین میگذارم.فردائی دیگر،این بار تصمیم میگیرم شهر به
شهر،کوچه به کوچه و در به در بگردم تا شاید کاسه سفالینم به سکه مهری از مهربانی
به صدا در آید.اما خیالی عبث و فکری بس خام که کسی چنان اویی بیابم و کاسه نیازم
را لبریز از عشقش کند.

دوباره شب و خواب و کابوس و وحشت بودن اما چیزی نیافتن.فردا می شود نور آفتاب چشمانم را نوازش می
دهد،چشمانم را باز می کنم،در دلم غلغله ای هست و دلشوره ای شیرین.صدای در را می
شنوم،گوشهایم را تیز میکنم،آری درست است صدای در است ،هراسان و دست وپا گم کرده
بسوی در میدوم و در را با دستانی لرزان باز می کنم و می بینم ،آری پرنده ایی ،پرستویی بال مهربانش را به در می
کوبدو می گوید:از کوچه باران آمده ام از
سوی مهربانی،بالهایش را دراز می کند و می گوید بالهایم را بگیر،باورم نمی شود و با
تعجب و بهت به آن پرنده نگاه می کنم .اما دوباره بالهایش را نزدیکتر می آورد و می
گوید:میدانم باور نداری اما دستت را به من بده.مگر می شود باور نکرد او خودش
بود،مهربانم.دستان لرزانم از التهاب عشق را پیش بردم ،دستم را گرفت و بر دست دیگرم
شاخه گلی از انتظار گل نرگس را نهاد ،دلم لحظه ای آرام می گیرید ،حلاوت دوست داشتن
را لختی چشیدم.چند لحظه آرامش ،چند لحظه پر بودن ظرف نیاز اما نمی دانم این چند
لحظه چگونه گذشت و سرم را که بر می گردانم می بینم در بسته است و کسی نیست و تنها
ماندگاری که از آن لحظه برایم مانده بود گل انتظارش بود.

21/2/85


[ سه شنبه 89/2/21 ] [ 11:1 صبح ] [ ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 45039