به شهر من یکی مهربان دوست بود | ||
عمری بر درت با سجاده نشستم ساغر و ساقی به گوهر یکدانه شکستم عهد و پیمانی برگرفتم با دل و با جان پروانه وار سوختم و پیمان از تو نگسستم دوش دیدمت بر خواب ورویا،چه زیبا خرم و شاد با رفیقان ،خالی شدم از هستم پیر گشت دل و مویم و چو دندان لیک بر دلت برنا و جوانم تا که هستم دلم تنگ و روزگار ناکام است مرا مهربانا گر بگیرم دلبری دیگرپست پستم [ چهارشنبه 89/3/19 ] [ 3:5 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |