به شهر من یکی مهربان دوست بود
قالب وبلاگ
لینک دوستان

پروانه
به دل اشک
 و به لب خنده داشت

مهربان
را ستایش می کرد وچیزی دیگر کم نداشت

پروانه
سوی پرواز داشت اما پیله تنگ

گویا
زمین و زمان
  با پروانه داشت جنگ

عشق
آسمانی پروانه را ندا در می داد

آغوشش
اما بسته و پروانه را شوکران در می داد

اما
نمی دانستند پروانه
 را نایی در بدن نیست

کالبد
را
 تهی کرده است و در بند این بدن نیست

نمی
دانستند پروانه دیگر شوق پروازی ندارد

پروانه
دیگر به تن بال پروازی ندارد

شمع
اما همچنان می سوخت بی پروا

قطره
،قطره کوچک می گشت اما نابجا

شمع
را نوری نبود،گرمایی نبود

پروانه
هم دیگر به تن جانی نبود

طفلکی
پروانه ایستاد و سوخت تا انتها

قلبش
می تپید و می گفت مهربانم بیا

گرچه
عمر پروانه ،شمع را کم می نمود

درسهایی
از این عشق پروانه از بر می نمود


[ سه شنبه 89/3/18 ] [ 9:16 صبح ] [ ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 45049